سفری به درون                           وادی چهــارم  قسمت اول

به خوبی به یاد دارم در اوایل سفرم به این چند شهر  با آن تفکرات افیونی ام  زمان به کندی می گذشت ولی در حال حاضر که چند ماهی است که من ( روان ) و اسبم ( جسم ) و راهنما راهی این سفر شیرین و آموزشی شدیم گویی زمان به سرعت در حال سپری شدن است و همین گذر زمان این روزها باعث شده که تلنگری به خود بزنم و سفرم را جدی تر دنبال کنم.

الحق که برای درمان اعتیاد ( نـه ترک آن ) باید من مصرف کننده بسیار آموزش بگیرم و به سطح خوبی از دانایی برسم و به نظرم بدون کسب آگاهی و دانش لازم درمان اعتیاد غیر ممکن به نظر می رسد.

و این کار ( درمان ) ممکن نمی شود مگر با نزدیک شدن لحظه به لحظه سفر در کنار راهنما و مهمتر از آن صداقت و راستگویی عملکرد  سفر به راهنما.

چون امروز به این نتیجه رسیدم که من با بازگو کردن و شرح اوضاع و احوالم در طی سفر که به راهنما می گویم ایشان هم بر اساس گفته های من ؛ مرا راهنمایی می کنند .

حال اگر بنده به ایشان دروغ بگویم  خُب نتیجه اش دیگر مثل روز روشن است.

این تفکرات  در ذهنم باعث شده بود که عزم خود را جزم کنم برای آموزشهای شهر چهارم ( وادی چهارم ).

خیلی زود به شهر چهارم ( وادی چهارم ) رسیدیم.

لحظه ای کوتاه در جلوی درب ورودی شهر توقف نمودیم تا کمی استراحت کنیم.

چشمانم که گویی به دنبال گمشده ای می گشتند مدام به این طرف و آن طرف حرکت می کردند تا گمشده خود را بیابند.

هر قدر نگریستند قانون الهی شهر چهارم را روی سر درب ورودی یا کناره های آن ندیدند.

به راهنما گفتم :

ببخشید ! قانون الهی شهر چهارم را روی سر درب نمی بینم ! آن را کجا حک نموده اند ؟

راهنما گفت :

قانون چهارم بر سر درب خروجی شهر نصب شده و آنهم به خاطر این است که باید نکته هایی را که درون شهر است را اول خوب درک کنی تا بتوانی این قانون را بهتر و کامل تر متوجه شوی .

وارد شهر شدیم !

در ابتدای ورود به شهر صدایی دلنشین و رسا آرامش خاصی را به این شهر داده بود.

این صدا مربوط به پیری بود که بر بالای بلندی و در مرکز شهر ایستاده بود و مداوم و مکرر فقط یک بیت شعر را با آوازی دلنشین می سرود.

آن بیت شعر این بود :

این جهان کوه است و فعل ما صدا       باز می آید این صداها را ندا.

به راهنما گفتم :

این پیر کیست ؟ معنی این شعر که می خواند چیست ؟

راهنما گفت :

مهم نیست کِه ( چه کسی ) این شعر را می گوید مهم این است که چه می گوید.

واما معنای این شعر این است که جهان را مانند کوهی تشبیه نموده که وقتی شما در جلوی کوه صدایی می زنی دقیقا آن صدا به سمت خودت بر می گردد.

در این دنیا هم شما اعمالی انجام می دهی که آن عمل چه خوب و چه بد به سمت خودت بر می گردد.

پس به نظرم خیلی باید مواظب اعمال و رفتارت باشی چون هر عمل را عکس العملی است.

و اعتیاد و بد بختی های آن هم انعکاس اعمالی است چون : خوشگذرانی های پوچ ؛ لذت طلبی بیهوده  و عدم توجه خودمان به ابتدایی ترین قوانین درست زندگی کردن.

بعد در ادامه گفت :

بیا حرکت کنیم و به سمت مرکز شهر برویم.

راه افتادیم و رفتیم تا اینکه به مرکز شهر رسیدیم.

جل الخالق ! انتظار همه چیز را داشتم غیر از این !  

2 قصر بزرگ با چه شکوه و عظمتی در مرکز شهر قرار داشت.

بــه عُمرم این چنین قصرهایی را ندیده بودم و تقریبا مطمئن بودم که در هیچ نقطه ای از کره زمین این چنین معماری بزرگ ؛ جالب ؛ پیچیده و دقیقی وجود ندارد.

زیبایی این دو قصر به نظرم با کل زیباییهای طبیعت برابری می کرد.

با رنگی ارغوانی نام این 2 قصر در قسمت بلندی آن اینگونه قلم کاری شده بود :

قصر مرئی  و نام دیگر ی قصر نامرئی .

به راهنما گفتم :

عجب قصرهایی ! شما می دانید سازنده و معمار این 2 قصر کیست ؟

راهنما خندید و گفت :

خیلی دوست داری که صاحب این 2 قصر شوی ؟

گفتم : سر به سرم نگذارید ! یکی از آنها هم از سرم زیادی است.

راهنما این بار بیشتر خندید و گفت :

تو اکنون صاحب و مالک این 2 قصر هستی  ولی خودت خبر نداری .

گفتم :

مزاح می فرمایید ! تا جایی که خودم خبر دارم من صاحب یک خشت از این قصرها هم نیستم.

گفت :

اصلا شوخی ندارم ؛ خنده ام هم بابت این است که از داشتن این چنین قصرهای عظیمی بی اطلاعی .

گفتم :

می دانم می خواهید مطلبی را به من بگویید ولی هر چه فکر می کنم متوجه موضوع نمی شوم.

راهنما گفت :

بســیار خُـب ! این دو قصر را معمار بزرگ خداوند متعال دردرون تمامی انسانها طراحی نموده.

قصر مرئی مربوط به اجزاء و سیستمهایی از انسان است که با دیدگان همه قابل رویت است مانند :

مغزانسان ؛ قلب ؛ کلیه ؛ دست و پا ؛ پنج حس ظاهر و ...

نام اصلی این قصر صور آشکار ( صورت آشکار ) است که کوچکترین هسته تشکیل آنها سلول می باشد یا هزاران سیستمهای پیچیده ای که ما هنوز از درک بعضی از آنها عاجز هستیم .

مواد مخدر و یا الکل به بعضی از سیستمهای آشکار جسم تخریب وارد می نماید تا جایی که آنها بکلی از کار می افتند و منهدم می شوند.

گفتم :

ببخشید می توانید مثالی از قسمت های تخریب شده درون اسبم ( جسم ) بزنید تا موضوع را بهتر درک کنم .

راهنما گفت :

از تخریب مواد بر روی صور آشکار اسبت ( جسم ) می توان به سیستم ضد درد اسبت ( جسمت )و سیستمهای تولید کننده مواد شِبه افیونی نام برد.

گفتم : یعنی در درون اسبم ( جسم ) هم مواد شبه افیونی وجود دارد ؟

راهنماگفت : بلــه ! چون شما از بیرون مواد افیونی وارد بدن اسبت می نمودی به خاطر همین سیستمهای شبه افیونی بدنت که بسیار هوشمند هستند متوجه ورود مواد از بیرون شده اند و دیگر آنها تولیدی از خود نداشته اند و حتما با خود گفته اند :

فلانی که دارد این مواد را از بیرون وارد بدنش می کند ؛ پس مگر ما دیوانه ایم که این مواد را تولید کنیم ؛ و به همین راحتی از کار افتاده اند.

گفتم : شما گفتید این سیستم هوشمند است درست است ؟

راهنما گفت : بله !

گفتم : همین قسمت از بدن انسانها بسیار هوشمند است یا بقیه هم ..

راهنما گفتم :

کل بدن انسان هوشمند است ؛ بذار مثالی بزنم تا موضوع را بهتر متوجه شوی .

وقتی که قسمتی از بدن انسان می شکند ؛طبیب تنها کاری که انجام می دهد این است که 2 قسمت استخوان  شکسته شده را نزدیک به هم باند پیچی و آرتل بندی می کند درست است ؟

گفتم : بلــه !

بعد راهنما گفت : خُب فکر می کنی این جوش خوردن استخوان شکسته توسط چه کسی انجام می شود ؟

گفتم : حالا فهمیدم ! خود بدن انسان آن را جوش می دهد.

راهنما گفت : آفرین بر تو ! برای اکثر بیماریهایی که جسم دچار آن می شود اگر شرایط لازم و بستر مناسب برای درمان فراهم شود خود بدن توانایی ترمیم خود را دارد.

گفتم : پس با این حساب برای بکار انداختن دوباره سیستمهای ضد درد و شبه افیونی باید بستری درست که روش درمانی DST   است را  پیش بگیریم تا این کارخانه ها مجددا راه اندازی شود.

راهنما گفت : مرحبا بر تو رهجوی کوشا و متفکر !

گفتم : چون از من تعریف و تمجید کردید اجازه هست چیزی که دوباره به ذهنم خطور کرد را بیان نمایم.

راهنما گفت : بفرمایید!

گفتم : پس با این حساب اعتیاد یعنی جایگزینی مواد مخدر بیرونی به جای مواد مخدر درونی جسم.

راهنما گفت :

خیلی خوشحالم از اینکه می بینم مطالب را خودت درست و کامل درک میکنی وخودت با تفکــر به بسیاری از مطالب درست می رسی و  مانند خیلی از رهجوها مطالب را طوطی وار از حفظ نمی کنی.

و در ادامه راهنما گفت :

بله !و تا کنون از نظر علمی مشخص شده که درون جسم اسبت ( بدن انسان) بطور طبیعی 12 ماده شبه افیونی تولید می شود مانند :

خانواده اندور فین ها و انکفالین ها .

گفتم : تازه دارم کم کم متوجه مالکیت قصر مرئی ( صور آشکار ) خود می شوم و بسیار نادم و پشیمان که با مصرف مواد چه بالاهایی بر سر خودم آوردم.

براستی که هستی و خلقت چقدر دقیق و حساب شده و پیچیده است  و الحق و الانصاف که خداوند چه بهای سنگینی را برای  خلقت انسان پرداخت نموده ؛ ولی من کوچکترین اطلاعی از سیستم یک لاخ موی اسبم ندارم  چه برسد به اینکه ...

راهنما گفت :

بدرستی این چنین است ! هستی در جهانهای مختلف بقدری متنوع است که حتی به تصور هم در نمی آید. به همین علت دور از باورهاست که ما هنوز ذره ای از آن را لمس ننموده ایم.

بنابراین در این شهر چهارم  سعی خواهیم کرد که به شناخت خویش و خویش خویشتن بپردازیم.

گفتم : پس بپردازیم که مطالب دارد شیرین و جالب تر می شود.

راهنما گفت :

حال می پردازیم به قصر دوم یعنی قصر نامرئی .

گفتم :

با اشتیاق فراوان حاضر و مایلم که بدانم این چگونه قصری است که من مالک آنم ولی تا به امروز اطلاعی از آن نداشتم.

و در ادامه راهنما گفت :

همانگونه که جسم انسان یا کالبد اول از اجزاء اصلی و اساسی مختلفی تشکیل شده ؛ در این قصر نامرئی هم مسئله به این صورت می باشد.

نام این قصر نامرئی را ما صور پنهان ( صورت و اشکال و اجزای پنهان )می نامیم .

اجزاء صور پنهان عبارتند از :

نفس ؛ عقل ؛ روح ؛ حس خارج از جسم ؛ جسم مجازی ؛ آرشیو و ....

گفتم :

با یک حساب سر انگشتی باید چندین هفته را در این شهر سپری نماییم تا شما تک تک این صور پنهان را برایم  بشکافید ؛ درست است ؟

راهنما گفت :راست می گویی ؛ روی این صور پنهان اگر سالیان سال هم بحث کنیم کم است ؛ برای همین است است که می گویند اول خودت را بشناس تا بتوانی بعد آن خدا را بشناسی.

بگذریم!  ما در این شهر فعلا روی مقوله نفس بحث می کنیم .

و بعد گفت :

فکر کنم دربهای ورودی قصر باز شده ؛ پس آماده باش تا به درون قصر برویم.

با خوشحالی و شادمانی طوری که انگشت حیرت بر دهان داشتیم وارد قصر شدیم.

وارد که شدیم بعد از حدود 50 متر جلوتر چندین دهلیز و راهرو  روبرویمان قرار داشت .

 این راهرو ها ؛هر کدام نامی داشتند :

راهرو عقل ؛ راهرو نفس ؛ راهرو ...

با اشاره راهنما وارد راهروی (( نفس )) شدیم.

رفتیم و رفتیم تا اینکه به یک سه راهی رسیدیم .

سه راهرو با نامهایی متفاوت ولی شبیه به هم در جلویمان قرار گرفته بود.

بر سر درب هر یک ؛ نام آنها با جنسی از آبگینه و به رنگ نور اینگونه نمایان شده بود :

راهروی اول   :  نفس اماره

راهروی دوم   :  نفس لوامه

راهروی سوم :  نفس مطمئنه

غرق در سکوت منتظر ماندم که راهنما سخنی بگوید.

سکوت عجیبی بین من و راهنما  در آن مکان حاکم بود!

تا اینکه بعد از اندی راهنما این سکوت را شکست و گفت :

 نویسنده  : مسافر سعید بزنگانی                             ادامه دارد .....