باوری در ناباوری...
بالاخره
اصرارهای مرد نتیجه می دهد و آنها به محل برگزاری یکی از جلسات کنگره می
روند. مرد تحقیق کرده بود و فهمیده بود آن روز یک جلسه عمومی دایر است که
همسرش هم می تواند در آن شرکت کند.
دیدن
آن مکان برای زن جالب بود، تا به حال چنین جایی را ندیده بود، کلی صندلی
چیده اند و دو نفر خانم و آقا با اتیکت مهماندار با رویی خوش مهمانان را
راهنمایی و دعوت به نشستن می کنند، در بالای سن هم یک میز قرار دارد با سه
تا صندلی و سه تیتر (استاد جلسه، نگهبان جلسه، دبیر جلسه) کم کم سالن شلوغ
می شود، مردان و زنان زیادی می آیند که اکثر آقایان پیراهن سفید و اکثر
خانمها شال سفید دارند، دو نفر روی سن می روند و در جایگاه دبیری و
نگهبانی قرار می گیرند و از شخص دیگر دعوت می کنند تا استادی جلسه را
بپذیرد، جلسه با قوت گرفتن از قدرت مطلق الله آغاز می شود و برای رهایی از
چنگ نیرومند ترین دشمنمان که همان جهل و ناآگاهی خودمان است 14 ثانیه سکوت
می کنند و به خدا پناه می برند.
متنی
خوانده می شود تحت عنوان قوانین و حرمتهای کنگره 60، به اطراف چشم می
اندازد ... چقدر همه چیز منظم و بر حسب قاعده است، برای هر کاری شخصی در
نظر گرفته شده و همه هم اتیکتهایی دارند: (مهماندار، میکروفون گردان،
مرزبان کشیک و ...) روی دیوار نوشتارهایی است که مثلأ نوشته وادی اول،
وادی دوم و ... پشت سر استاد تابلویی نصب شده که تاریخ و دستور جلسه، نام
دبیر، نگهبان و استاد بر آن درج شده است.
استاد
شروع می کند، چقدر راحت و روان صحبت می کند، گاهی در حین صحبت از شخصی نام
می برند که فکر می کنم بنیان گذار کنگره باشد، با خودش فکر می کند چقدر
این فرد تأثیر گذار و دوست داشتنی است که همه این طور با احترام از ایشان
یاد می کنند، یک ساعت و نیم جلسه طول می کشد و بعد همه بلند می شوند،
دستانشان را در هم گره می زنند و دعا می خوانند: خداوندا ما در پی هم روان
شده ایم تا بدانیم آنچه نمی دانیم از هستی و نیستی، خداوندا تاریکی ها را
تجربه نموده ایم ما را با روشناییها آشنا گردان تا به فرمان عقل نزدیک
شویم و به مکانی برسیم که از آنجا انشعاب یافته ایم. آمین.
چقدر انرژی بخش بود، با خودش اندیشید این انرژی مثبت که می گویند صد در صد همین است.
سپس
لژیون خانمها آغاز شد، خانمهایی در آنجا حضور داشتند که شالی نارنجی رنگ
بر گردن آویخته بودند، متوجه می شود که ایشان کمک راهنما هستند.
مشاوره
می شود و به او می گویند فعلأ مهمان است و اگر دو جلسه دیگر در جلسات شرکت
کند همسفر اطلاق می شود و به همسرش هم مسافر خواهند گفت.
دو
جلسه دیگر هم می آیند و می شوند مسافر و همسفر، در همان جلسات اول یکی از
خانمهای راهنما نظرش را جلب می کند، فکر می کند که یک بند ارتباطی بین
آنهاست بندی از جنس محبت.
ایشان
را به عنوان راهنما انتخاب می کند و راهنما هم با روی باز می پذیرند در
طی این سفر کمکش کنند، راهنما برایش توضیح می دهند که برای طی این سفر 14
وادی را لازم است طی کند.
کتاب
عبور از منطقه 60 درجه زیر صفر درجه را به او می دهد و می گویند: هر گاه
به مشکلی برخوردی کتاب را باز کن و بخوان، قطعأ پاسخ سئوالت را خواهی
یافت، این یک کتاب جامع و کامل است که در طول سفرت باید مثل یک اطلس همیشه
همراهت باشد، هنوز هم نگران بود، به راهنما می گفت: وجودم سراسر ترس است.
می ترسم همسرم این بار هم موفق نشود. فکرمی کنم همسرم اراده ندارد.
راهنما
در پاسخ گفت: برای درمان اعتیاد اراده تنها کافی نیست و به عبارتی اراده
به تنهایی نمی تواند حریف اعتیاد گردد چون اعتیاد خیلی قویتر از این حرف
هاست.
از
همسرش گله کرد و از کاستی هایش گفت، راهنما دلداریش داد، گفت درکش می کند
چون خودش هم این ناملایمات را تحمل کرده. حق را به او داد و با مهربانی بی
حدی آرامش کرد. برایش توضیح داد که نباید فقط بدیهای همسرش را ببیند باید
دیدش را عوض کند، دیدش را مثبت کند، فهمید خودش هم بی عیب و نقص نیست،
فهمید غیبت کردن، دروغ گفتن و ... همه نقص هستند و او هم باید خودش را
تغییر دهد.
راهنما از او خواست وادی اول را بخواند.
با تفکر ساختارها آغاز می گردد، بدون تفکر آنچه هست رو به زوال می رود.
چقدر برایش جالب و جذاب بود، برای پیدا شدن یا به وجود آمدن یا خلق شدن اولین قدم یک فکر است و یا یک اندیشه ...
اندیشید:
پس من اول باید فکر کنم، اول باید ساختارهای فکری ام را تغییر دهم تا به
موفقیت نزدیک شوم، اکنون فهمیدم ضربه هایی که در زندگی ام خوردم به خاطر
تفکرات اشتباهم بوده است، من هم خیلی وقتها نادرست فکر می کنم و فقط فرد
مصرف کننده نیست که تفکر اشتباه دارد، حالا می فهمم من تفکر نمی کردم بلکه
افکار داشتم، غرق در فکر بودم نه تفکر که چه بسا اگر تفکر داشتم این قدر
از درون داغون نمی شدم.
حالا
می دانم زندگی مثل یک بوم نقاشی است که خودم با تفکراتم آن را نقاشی و رنگ
آمیزی می کنم، می توانم افکار خوب و روشن داشته باشم و نقشهای زیبا روی
بوم پیاده کنم و با بهترین رنگها رنگ آمیزی اش کنم و می توانم افکار منفی
و پلید داشته باشم و صفحه نقاشی ام را سیاه سیاه کنم، فهمیدم برای حل
مسائل و مشکلاتم تفکر لازم است نه افکار پوچ و تو خالی.
در دل با خدا این گونه راز دل می گفت:
تصمیم
می گیرم که رشد کنم و خودم را تغییر دهم، می خواهم همسفر خوبی باشم، همسفر
قوی و پر توانی که بتوانم از راههای صعب العبور با مسافرم بگذرم و آنقدر
مجهز به ابزار و سلاح ها باشم که در این مسیر هر مانعی را از سر راه بر
دارم و با اطمینان به جنگ با پلیدیها بروم، خدایا کمکم کن.
ادامه دارد ...
نویسنده: مینا همسفر داریوش
+ نوشته شده در یکشنبه سوم دی ۱۳۹۱ ساعت 11:30 توسط کنگره مرزبانان
|
این وبلاگ متعلق به جمعیت احیاء انسانی کنگره 60 ، نمایندگی مشهد مقدس می باشد که در زمینه پیشگیری ، مهار و درمان رایگان اعتیاد فعالیت می نماید.